Forgotten Son

روابط خونی بی اهمیت

امروز بیست و چهارم اسفند 1398 ساعت 3:33 بعد از ظهر

امروز صبح مثل اکثر روزای عادی از خواب بیدار شدم تا بیام سرکار.
همه چیز طبق روال همیشگی پیش رفت با این تفاوت که امروز موقع استراحت باید میرفتم از بیرون غذا میخریدم...

بعد از اینکه غذا رو خوردم یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم و دیدم حدود 10 دقیقه دیگه زمان دارم...

یه نخ سیگار از توی پاکت در آوردم و شروع کردم به کشیدن...رسیدم به نیمکت توی فضای سبز و نشستم.

هنوز نصف سیگار رو نکشیده بودم که پسرداییم من رو دید...

رابطه خانوادگی ما و این داییم و خانوادش به طرز عجیبی پیچیده است! (شخصیه اما در این حد بدونید که هیچدوم دل خوشی از اون یکی نداریم...پاسخ این سوال که تقصیر کیه هم بستگی داره از کدوم طرف پرسیده بشه!)

خیلی وقت ها شده بود که ما هم دیگه رو می دیدیم اما بی خیال رد میشدیم اما مثل اینکه این دفعه فرق داشت!

بعد از یه سلام خشک گفت چرا سیگار دستته؟

+ چون می کشم.

- تو دیگه چرا؟

+ اگه من نه؛ پس کی؟ فکر کردی اینا رو برای کی می سازن؟!

- بندازش!

+ نمی خوام.

- آخه تو دیگه چرا سیگاری شدی؟

+ چرا وانمود میکنی که برات مهمه؟!

- چرا فکر میکنی که برام مهم نیست؟

+ به خدا قسم برات مهم نیست (همراه با لبخند)

- برات متاسفم که اینطوری فکر میکنی؛ به هرحال هرچی که باشه تو پسر عمه منی!

+ سکوت

(توی دلم داشتم میگفتم روابط خونی تعیین کننده هیچ چیز نیست!من حتی توی زندگیم پسرانی رو ملاقات کردم که پدرشون رو انکار میکنن و بچه هایی رو دیدم که پدرشون زن و بچه شون رو !)

- ما بالاخره باهم نون و نمک خوردیم!

+ کدوم نون و نمک؟؟؟!

و از روی نیمکت بلند شدم و رفتم سر کار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan