Forgotten Son

دلم گرفته و فکر کنم بحث زمان مطرحه

کم کم داریم به روزای عیدنزدیک میشیم و من احساس میکنم چندوقته حسابی دلم گرفته...یا بهتره بگم دلم تنگ شده...

دلم تنگ شده برای یه شخصی که شاید خیلی نزدیک به نظر نیاد اما من از ته دل دوستش دارم!!!

فروردین ماه سال 1396 یه اتفاق تلخ افتاد و زندگی رو از چیزی که بود به کامم تلخ تر کرد!!!

یکی که از ته دل دوستش داشتم...یکی که شاید خیلی بهش محبت نکردم اما خیلی برام عزیز یود...یکی که خیلی وقتی رو باهاش نگذروندم اما الان تک تک لحظه هایی که دیده بودمش، باهاش حرف زده بودم یا صداشو شنیده بودم خوب توی ذهنم موندگار شده رو از دست دادیم...

شاید به این خاطره که دم عید، نزدیک فروردین بیشتر دلم براش تنگ میشه!!!

هر وقت بهش فکر میکنم شعر اشک ها در بهشت از اریک کلپتون یادم میوفته که اونم برای از دست دادن بچش خونده...

واقعا دلم حسابی براش تنگ شده :(

گزارش روز گذشته

ساعت 00:29 روز 1397/12/27

با توجه به اینکه الان حدود نیم ساعت از بامداد گذشته نوشته امروز گزارشی از رویداد ها و اتفاقات دیروز محسوب میشه :)

صبح مثل هر روز از خونه زدم بیرون و رفتم به سمت محل کار و نکته جالبی که فکر میکنم باید بهش اشاره کنم اینه که من معمولا صبح ها وقتی از خواب بیدار میشم و آماده میشم برم سرکار خیلی آشفته و نگرانم...و همچنین خیلی ناراحت و ناراضی (نمیدونم برای همه همینطوره یا نه) اما بعد کم کم تا چند ساعتی میگذره و به قول معروف جاگیر میشم آروم میشم...

البته نمیشه گفت که تا آخر قضیه دلم آرومه و خوشحالم!!! قطعا در طول روز اتفاقات جورواجور میوفته که بعضی هاش باعث رنج و عذاب میشه!

امروز یکی از اون روزهایی بود که از این اتفاقات ناگوار افتاد...
راستش اتفاقی که میخوام دربارش بنویسم یه چیز یهویی نبود...منظورم اینه که این جریان داشت در روزهای پیشین هم اتفاق میوفتاد اما امروز کاسه صبر من لبریز شد...برای همینه که امروز نمود پیداکرد.

چند روز پیش یه سری همکار جدید بهمون اضافه شدن که در مقایسه با افراد قبلی ارتباط باهاشون خیلی برای من سخته...چرایی این مورد رو نمیدونم!
اما کار کردن در کنار این گروه یه جورایی برای من عذاب آوره...راستشو بخوام بگم وقتی درکنارشونم روحم خسته میشه...همیشه درحال نق زدن و اعتراض به وضع موجود (وضعیت حاکم بر محل کار) هستن!!!
همچنین یه جورایی حس میکنم یکی دو نفرشون حس تقابل با من و البته چند نفر دیگه رو دارن و به جای اینکه سعی کنن فضا و شرایط رو محیا کنن تا به خوبی در کنار هم کارکنیم ترجیح میدن جنگ اعصاب راه بندازن...(تو محل کار شما هم اتفاق میوفته یا من زیادی حساس شدم؟)
خلاصش کنم براتون...امروز توی یکی از این جنگ اعصاب ها واقعا توان ایستادگی و مقاومتم رو از دست دادم و شکست خوردم...
مهمترین حرفی که زده شد و خیلی من رو ناراحت کرد این بود که یکی اظهار فضل کرد و منو تحقیر کرد و گفت که عقلت به اندازه یه آدم 16 سالس (من الان حدود 20 سالمه پس کاملا مشخصه که این به نوعی توهین محسوب میشه!)
چیزی که خیلی من رو ناراحت کرد این بود که این حرف از طرف شخصی زده شد که به خاطر شرایط سنیش و اینکه متاهله من احترام خاصی براش قائل بودم!!!
حالا این که چرا ایشون به این نتیجه رسیدن که من عقلم به اندازه یه آدم 16 سالس از دیدگاه خودم اینطوریه که ایشون هم همانند بسیاری دیگر از مردم جوامع عقل و شعور و توانایی رو در مسائل جنسی میبینن و حتما به این خاطر که من مثل بقیه به اینطور مسائل ورود نمیکنم عقلم کمه :|
و چیز دیگه ای که باعث شد امروز این آقا بیشتر از چشم من بیوفته این بود که با اینکه ایشون متاهله اما هنوز درگیر این چنین مسائله و حتی به مردم جنس مخالف که از اون طرفا رد میشن نگاه خریداری میندازه (خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موضوع رو هم اینجا مطرح کنم...شرمنده اگه کسی ناراحت شد!)

اما به هرحال با همه این تفاسیر و تمامی این سختی ها امروز هم گذشت و من حداقل یک نفر رو بهتر شناختم و از امروز به بعد رفتار صحیح تری نشون میدم...و مسئله مهم تر اینکه چند وقتی بود حسابی دلم یه گریه حسابی میخواست که خدا رو شکر با ترکیدن بغضم دیروز بهش رسیدم و یکم خالی شدم!!! (البته به دور از چشم همکارا:) )

امیدوارم فردا و فرداها روزهای بهتری برای همه پیش رو باشه!!!

گزارش چند روز غیبت

امروز دوشنبه 1397/12/20

چند روز غیبت داشتم و متاسفانه نتونستم از اتفاقات روزمره بنویسم اما این باعث دلسردیم نشد و گفتم امروز هرطور شده باید بیام و اتفاقات رو تعریف کنم...

راستش این چند روز یعنی دقیقا از چهارشنبه هفته گذشته رفتم سر همون کاری که قبلا دربارش نوشته بودم...

اگه بخوام صادق باشم باید بگم واقعا برام سخته چون ساعت کاری بسیار طولانی داره و به خصوص که من اولین باره میرم جایی سرکار...

یکی از بزرگترین چالش های این چندوقته برام این بوده که چون توی این شغل اختیاری از خودم ندارم مجبورم کارهایی رو انجام بدم که خیلی برام سخته و حتی بعضیاشون برام فوبیاس!!!
مثلا من واقعا از ارتفاع وحشت دارم اما این چند روز مجبور بودم (و در آینده مجبور خواهم بود) که برای انجام یه سری کارها از نردبون برم بالا و بالاتر از سطح زمین کار کنم :(

اما خب توی این مدت چندتا آدم جدید رو شناختم و با ایتکه خیلی زوده تا قضاوت کنم و درست بشناسمشو اما میتونم بگم تا به امروز با من رفتار خوبی داشتن!
قبلا یکی برام از سختی های کارکردن برای دیگران تعریف میکرد و مورد مهمش این بود که بقیه کارکنان ممکنه سر به سرت بذارن یا باهات بد رفتاری کنن اما این چند نفر واقعا خلاف اون گفته ها عمل کردن و منو شگفت زده کردن!!!

خلاصه اینطوری بگم براتون که این چندوقت صبح از ساعت 9 میرم سر کار و شب بین 9 تا 9/5 از سرکار برمیگردم (بقیه کارکنان میگن توی عید شبا تا 12 و 1 هم میمونیم!) و بعد از اون وقتی خسته و کوفته برمیگردم خونه یه شام میخورم و میخوابم و جالب اینجاست که حتی شب ها هم خواب میبینم سرکارم و دارم کار میکنم!!!

اما با همه این احوالات بازم به خودم میگم این کارو دارم برای خانواده انجام میدم و امیدوارم یه روزی دیگه مجبور نباشم اینکارو بکنم!
نمیخوام بگم سرکار رفتن و کارکردن بده اما واقعا اینکه صبح بری و شب برگردی خونه و وقتی برگشتی دیگه حتی توان نوشتن وبلاگ نداشته باشی این چه نوع زندگیه!!!

احتمالا تو پست های بعدی به نکات و اتفاقات مهم تر و با جزئیات بیشتر میپردازم :)

متاسفم که ممکنه دیگه نتونم بیشتر به اینجا سر بزنم اما به خودم قول دادم به هیچ وجه از وبلاگ نویسی غافل نشم!!!

 

 

تبدیل خلوت گردی به بحث داغ!

امروز روز سه شنبه 1397/12/14


دیشب خواستم مثل خیلی از شبای دیگه برم بیرون قدم بزنم و یکم با خودم خلوت کنم...

وسطای راه که رسیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم تماس از دست رفته دارم!!!

دوست که چه عرض کنم...همکلاسی قدیمیم بود...گفت هر وقت خواستی بری بیرون بگو منم بیام یه سری حرف دارم باهم بزنیم...

منم گفتم من همین الان بیرونم بیا بیرون تا باهم حرف بزنیم...

خلاصه بیرون رفتن من به بهانه خلوت و باز شدن دل بود که تبدیل شد به یک گفتگوی دو نفره پرهیجان و آشوب برانگیز!!! (البته اصولا آشوب های من ذهنیه...کلا آدم شری نیستم:) )

آخرین گام امروز

ساعت 10:47 روز جمعه 1397/12/10

یادتونه گفتم اولین باره میخوام برم جایی شاگردی (یا هرچی اسمشو میذارید)؟

امشب بعد از کلی بحث و جدل و به دنبالش استرس سر این قضیه که برم سر کار یا نرم...بالاخره تصمیم بر این شد که برم سرکار تا اینکه تکلیف مغازه خودمون هم معلوم بشه...اگه اوضاع درست شد و تونستیم هزینه تعمیر مغازه و خرید دوباره اجناس رو جور کنیم دوباره برگردم مغازه خودمون...

به هرحال قراره فردا صبح برم اداره بهداشت برای یه سری آزمایش و اینطور چیزا برای دریافت کارت بهداشت.

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...

اما امشب دوباره به این فکر افتادم که این چه زندگی شد برای من که این سر و اون سرش رو یه عده دیگه گرفتن می کشن و هرکدوم فکر می کنن دارن به نفع من کار می کنن! درحالی که حتی یه لحظه به این فکر نمی کنن که خودم چی دوست دارم...علاقه و استعدادم چیه؟

تا کی قراره این قضایا کش پیدا کنه و منم با مسکن "در آینده درست میشه" و "بالاخره یه روز به خودم هم میرسم" خودمو آروم کنم...خدا میدونه...

بعدا از اول تمام داستان رو براتون توضیج میدم تا خوب متوجه بشید...من متاسفانه یا خوشبختانه جزو اون دسته از آدمام که اول بقیه(خانواده منظورمه اما درباب رفاقت هم صدق میکنه اما متاسفانه فعلا رفیقی برام نمونده) بعد خودم...

امیدوارم کارای شماهم خوب پیش بره :)

دو اتفاق مهم امروز

امروز جمعه دهم اسفندماه سال 97

امروز با توجه به اتفاقات اخیر که بعدا تو مطالب دیگه مفصل بهش می پردازم یه قراری داشتم که باید بهش می رسیدم درباره صحبت با یکی دو نفر از کسایی که دوستان باهاشون هماهنگ کرده بودن تا برای ما یه شغل تو دم و دستگاهشون دست و پا کنن...

فکر کنم حدودای ساعت 9 بیدار شدم و از اونجایی که قرارمون ساعت 10 بود مجبور شدم بدون خوردن صبحانه راهی مقصد بشم.

خلاصه بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به مقصد و چشم به هم زدم یهو دیدم توی یه فضای ناآشنام با یه مشت غریبه دور و برم...گفتن بشین صحبت کن درباره اینکه قضیه چطوریاست...برای چقدر وقت میخوای اینجا کار کنی؟ شرایط رفت و آمدت چطوریه؟ و...

منم راستشو بخواید اولین بارم بود برای شاگردی رفته بودم جایی...در کل من آدم کم رو و خجالتی تازه حالا توی این شرایط گیر کرده بودم با سه چهارتا آدم غریبه دور و برم!

خسته تون نکنم و قضیه رو ببندم بریم سر دومی...یعد از کلی استرس و سرخ و سفید شدن و شنیدن شرایطشون بهشون گفتم من فعلا شرایطم هنوز کامل مشخص نیست...اجازه بدید برم هم یکم فکر کنم هم با خانواده یکم شرایطو بسنجم و بعد بهتون خبر میدم که از پانزدهم این ماه میام یا نه... (جای من و اونا عوض شد...نه؟ :) )

 

اتفاق بعدی این بود که مهمونی دعوت داشتیم خونه خالم...از این مهمونی های دوره ای ماهی یکبار...همیشه این مهمونیا برای من مثل یه چالش بوده!

راستش توی فامیل افرادی هستن که به دلایلی که بعدا کامل تعریف می کنم هیچ جوره قابل تحمل نیستن برای من!!!

جدا از این مسائل من کلا با مهمونی و توی جمع بودن حال نمی کنم...بماند که همیشه در مواقعی که تنهایی بهم فشار میاره حس می کنم بدجوری به جمع نیاز دارم...حتی شده بعضی وقتا توی قدم زدنای تک پرانم یه جوری بهم فشار میاد که دلم میخواد فقط برم در خونه یه آشنا رو بزنم و بگم میشه منو راه بدید بیام تو؟؟؟ اما دریغ که هروقت میرم توی جمع می بینم سرابی بیش نبوده!

این مهمونی امروزم از این قائله مستثنا نبود...حس میکردم بهش نیاز دارم اما تا رفتم توی مهمونی چیزی جز تجاوز روحی نصیبم نشد!!!

 

اینم از دو تا اتفاق امروز من :(

خدافظ

Designed By Erfan Powered by Bayan