ساعت 11:56 روز 1398/1/1
امشب بعد از اتفاقات معمول که در طول روز افتاده بود و تقریبا ساعت کاری من تموم شده بود صاحب مغازه وقتی میخواست من رو مرخص کنه یه صحبت هایی که کرد که فکر میکنم مهم ترین اتفاق امروز بود و باید حتما بنویسمشون...
بعد از اینکه صاحب کار متوجه خستگی از توی چهره من شده بود گفت شما میخواید امروز یکم زودتر برید...منم طبق معمول لبخندی زدم و گفتم هر جور صلاح میدونید...
گفت فقط یادتون نره که امشب ساعتا رو میبرن جلو...فردا صبح به موقع بیاید...منم به شوخی گفتم اشتباه میکنن ساعتا رو میبرن جلو باید ببرن عقب (منظورم این بود که صبح بیشتر بخوابیم:) )
گفت عقب بردن ساعتا دیگه ایشالا برای اول مهر که میخواید برید مدرسه...گفتم من که دیگه مدرسه نمیرم فرقی به حالم نمیکنه!
(از اینجا ماجرای اصلی شروع شد...)
گفت راستی تو دیگه میخوای درس رو ادامه ندی؟!
گفتم نمیدونم والا باید ببینم چی پیش میاد...
- به نظر من این شغل به درد تو نمیخوره...تو باید بری درس بخونی یا حداقل برو توی شغلی که بهش علاقه داری!
- آخه فعلا اوضاع به هم ریخته نمیتونم برنامه دقیقی مشخص کنم...
- اصلا دوست داری درس بخونی یا میخوای کار کنی؟
- فعلا اگه بخوام درس بخونم شرایطش رو هم ندارم
- چرا؟
- الان حسابی وضع خرابه
- خب حالا که وضع خرابه تو چقدر میتونی درستش کنی؟
- به همین اندازه که بیام اینجا سر کار...
- وقتی اوضاع خرابه نباید بذاری خراب تر بشه...به فکر خودت باش...یه تصمیم درست و حسابی بگیر...اگه هم میخوای بری دانشگاه نگران نباش تو برو کارای دانشگاهتو بکن من نه به عنوان صدقه بلکه بهت پول دانشگاه رو قرض میدم بعد بیا اینجا کار کن پس بده...اما اگه میخوای کار کنی ببین به چی علاقه داری هم خودت بسپار هم ما برات میسپاریم تا اون کاری که دوست داری رو پیداکنی!
راستش یه جورایی بغض گلومو گرفته بود...نمیدونستم به حال و روزم بخندم یا گریه کنم!
یه صدای توی ذهنم میگفت ببین تو که یه روزی برای خودت برو بیایی داشتی و اوضاعت خوب بود الان اینقدر بدبخت شدی که یه غریبه میخواد پول دانشگاهت رو بده!
از طرفی یه صدایی میگفت شاید این واقعا یه فرصت باشه توی زندگیت
...و ناخودآگاه یاد اون داستانی افتادم که یه مردی توی آب افتاده بود و داشت دست و پا میزد و غرق میشد...
یه قایق اومد از کنارش رد بشه...قایقران بهش گفت دستتو بده بکشمت بالا...جواب داد نه نمیخواد خدا کمکم میکنه
قایق دوم اومد و قایقران بهش گفت دستتو بده کمکت کنم...باز جواب داد نمیخواد خدا کمکم میکنه و بعد از جند دقیقه غرق شد و مرد
وقتی مرد و با خدا روبرو شد گفت پس چرا نجاتم ندادی؟؟؟
خدا جواب داد احمق اون دوتا قایق رو من فرستاده بود... :/
اینم از درگیری ذهنی امشب...
- جمعه ۲ فروردين ۹۸