Forgotten Son

آدم باید به یه جایی متعلق باشه!!!

امروز دوشنبه 31 تیرماه 1398 ساعت 11:30 بعد از ظهر

بد نیست آدم از کمبودهایی که حس میکنه حرف بزنه به خصوص وقتی جایی قرار داره که کسی نمیشناستش و قرار نیست قضاوتش کنه یا علیه خودش استفادش کنه!

یکی از کمبودهایی که تا به حال خیلی حسش کردم...(میشه گفت از دوران کودکی بگیر تا همین الان که نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم) حس متعلق به جایی یا گروهی بودنه...!

بذارید چندتا داستان براتون بنویسم از دوران مختلف توی زندگیم...

1) یادم میاد یه زمانی توی یه خونه زندگی میکردیم که درش سبز رنگ بود و من همیشه وقتی میخواستم بهش اشاره کنم میگفتم خونه در سبزه! راستش خونه های قبل از خونه در سبزه رو یادم نیست...منظورم اینه که قدیمی ترین خاطرات من مربوط میشه به همون خونه با این که عکس های خانوادگی گویای اینه که قبل از خونه در سبزه توی خونه های دیگه هم زندگی کردم اما اصلا یادم نیست:)
اون زمان که اونجا زندگی میکردیم یه همسایه داشتیم که بچشون نسبتا همسن من و برادرم بود (از من بزرگتر بود و از برادرم کوچیکتر)...و به همین دلیل هم بازی ما بود...یا بهتره بگم هم بازی برادرم بود...!
وقتایی که برادرم خونه نبود ما باهم هم بازی بودیم اما وقتایی که برادرم خونه بود اونا هم بازی بودن و من بیشتر تماشاچی! (اصولا بچه ها میرن بیرون باهم فوتبال بازی کنن...حالا در نظر بگیرید که من نه فوتبال بلدم و نه علاقه ای بهش دارم! پس چرا باید دلشون بخواد با من بازی کنن؟!)

2)روزی رو یادم میاد که از خونه در سبزه اسباب کشی کرده بودیم و اولین روزی بود که من قرار بود خونه جدید رو ببینم!
وقتی وارد خونه شدم یه حیاط نسبتا کوچیک رو جلوم دیدم با یه سراشیبی به سمت پارکینگ مجتمع مسکونی و توی سراشیبی برادرم رو دیدم که داشت با بچه یکی از همسایه ها فوتبال بازی میکرد :( ...
من نه به اونا تعلق داشتم و نه به گروه دخترا توی ساختمون...گرچه سعی میکردم با هر دو گروه سازگار بشم و زمان هایی رو باهاشون سپری کنم اما واقعا من به هیچکدوم تعلق نداشتم!

3)همیشه توی مدرسه دلم میخواست عضو یه اکیپ خاص باشم...دلم نمیخواست با همه دوست باشم یا دوستی نداشته باشم! فقط میخواستم عضو یکی از اون اکیپ های لعنتی باشم! و درضمن توی زنگ های ورزش من همیشه میرفتم برای خودم میگشتم چون نه من علاقه ای به فوتبال داشتم و نه تیمی علاقه داشت من عضوش باشم! (اینو انصافا درک میکنم!)

حالا که بزرگتر شدم حس میکنم انگار من کلا به جایی تعلق ندارم!
حس میکنم جامعه من رو و من جامعه رو طرد کردم!
حس میکنم جامعه همیشه درحال سرزنش من و من همیشه درحال سرزنش جامعم!

فعلا دیگه حرفی نیست!

سلام 
به نظرم آدم ها بر اساس علاقه هاشون دور هم جمع می شوند و جامعه را تشکیل می دهند.

تو همون زنگ ورزش خیلی ها فوتبال بازی نمی کردند و میرفتن مثلا فوتبال دستی بازی میکردند.

قرار نیست همه، همه چیز و دوست داشته باشند و همه، تو همه چیز اشتراک داشته باشند.

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan