Forgotten Son

بلاگرچی!

امروز شنبه بیست و دوم بهمنماه 1401 ساعت 4:32 بعد از ظهر

طبق معمول بعد از مدتی اومدم یه سر به وبلاگ بزنم که باز هم طبق معمول هیچ خبر خاصی نیست!

تنها چیزی که نسبت به دفعه قبل تغییر کرده بود یه مطلب نخونده از وبلاگی که دنبال میکنم دیدم و رفتم خوندمش...
نویسنده اون وبلاگ هم نوشته بود که قراره کوچ کنه و از این فضا بره و تصمیم داره که از این به بعد توی کانال فعالیتش رو ادامه بده.

حس عجیب و غریبی بهم دست داد انگار که ما از یه نسل خیلی قدیمی باز مونده بودیم گرچه من نه خیلی سنم زیاده و نه ادعایی در باب بلاگری دارم فقط حس کردم انگار از بازمانده های یه نسل خاصم...

رفتم سراغ کامنت های مطلب اون بلاگر عزیز که دو تا نکته داشت این قضیه...

1- اسم *فامس* رو توی کامنت ها دیدم که یه زمانی از وبلاگ من هم بازدید میکرد و خیلی فعال هم کامنت میذاشت و یه دفعه ناپدید شد...خواستم بگم اینقدر دنیای من خالیه که هنوز هم تو رو یادمه و باورت بشه یا نشه از اینکه کامنت میذاشتی خیلی خوشحال بودم و از اینکه یه دفعه رفتی خیلی ناراحتم
2- فهمیدم که دعوت شدن به فضای کانال جدید این نویسنده محبوب من یه مقدار گزینشی هست و از جایی که مطمئن بودم قرار نیست من به اون مرحله برسم حتی درخواست هم ندادم و حس خوب تعلق به بازمانده های نسل خاص هم به سرعت از من گرفته شد!!!

دنیای من این روزا واقعا خیلی تاریکه با اینکه خودم میتونم قویتر شدنم رو حس کنم ولی گاهی روزا حتی دلم نمیخواد سعی کنم از سر جام بلند بشم! حس میکنم نسبت به تمام خوشی ها و لذت ها بی حس شدم ولی هنوز خوب درد رو حس میکنم!

دیگه هیچی برام لذت بخش نیست و مثل یه ربات برنامه ریزی شده فقط دارم زندگیم رو میگذرونم...موقعی که غذا میخورم دارم انجامش میدم که تموم بشه...موقعی که کار میکنم دارم انجامش میدم که تموم بشه...موقعی که سیگار رو روشن میکنم و میکشم دارم انجامش میدم که تموم بشه...
هیچ انگیزه ای توی انجام هیچکدوم از کارام نیست...فقط مثل یه ربات انجامشون میدم!

متاسفانه یا خوشبختانه هم جرئت خودکشی رو ندارم و اینکه یه چیزی توی دلم میگه بهتر میشه...گرچه مغزم فریاد میکشه داری خودتو گول میزنی!!!

من عاشق یه پسرم!

امروز دوشنبه ٢٣ آبانماه ١٤٠١ ساعت ١٢:٤٥

مدتهاست که چیزى رو در درونم حس میکنم اما نمیتونم به زبون بیارمش!

با هیچکس نمیتونم دربارش حرف بزنم پس باز برگشتم به اینجا تا در گمنامى کامل این حس رو بازگو کنم...

الان درحال سفر براى انجام یه کار مهم هستم و همچنان فکرم درگیر اون احساساته...

حقیقتا من عاشق شدم...این چیز بدى نیست شاید همه یه روزى باهاش برخورد کنن ولى من عاشق یه پسر شدم یه همجنس...نمیدونم چیز بدیه یا نه فقط میدونم که غیرقابل کنترله و چیزى نیست که تصمیم بگیرم تغییرش بدم!

حتى با خودش هم وجود این احساس رو در میون گذاشتم ولى اون گفت که ما فقط بهترین دوست هم هستیم...

اما من خیلى وقتا کنارش حس عجیبى دارم...دلم میخواد محکم بغلش کنم و ببوسمش...دلم نمیخواد ازش جدا بشم!

اینجا تنها جایى بود که میتونستم اینا رو بیان کنم...حداقل اینطورى یکم حس راحت بودن بهم دست میده!

امواج حسادت

امروز دوشنبه بیست و هفتم تیرماه 1401 ساعت 6:36 بعد از ظهر

چقدر خوب که من هنوز این وبلاگ رو نگه داشتم و هربار که فکر پاک کردنش به ذهنم خطور کرد با خودم گفتم خب که چی حالا بذار باشه!

حقیقتا وقتی خیلی حالم گرفته و داغونم بهش برمیگردم...مثل یه سنگر یه پناهگاه...انگار که همه دنیا پشت من رو خالی کردن و جلوی دهنم رو گرفتن که فریاد نزنم و این تیک تیک کیبورد تنها شورش من در برابر تمام درد و رنجم و تمام دنیاست!!!

دیگه حتی برام مهم نیست که کسی این متن ها رو میخونه یا نه!
اگر برام مهم بود و میخواستم لایک و کامنت بگیرم امروز مثل همه مردم دیگه که 24 ساعته سرشون توی گوشی هاشونه این نوشته های لعنتی رو با آب و تاب بیشتر و یه عکس مسخره توی اینستاگرام انتشار میدادم شاید یه روزی ازش پولم در میاوردم!
اما قصد من این نیست...یکی از کسایی که محکم جلوی دهن منو گرفته که مبادا این صدای ترسان و لرزان کمی بیشتر قدرت بگیره و به گوش کسی برسه خودمم!!!
من دلم نمیخواد کسی ضجه من رو بشنوه...کسی برام دل بسوزونه یا بخواد بهم کمک کنه!
من فقط میخوام فریاد بزنم اما کسی نشنوه...من میخوام ضجه بزنم اما کسی نفهمه...من میخوام زار بزنم ولی زیرآب...

بگذریم...سال هاست که از زمان نوجوانی من گذشته و من الان یه جوان محسوب میشم اما چه میدونم این تقصیر کیه شاید اینم تقصیر منه که یه مقدار زمان بندی های زندگی من بهم ریخت...
زمان بچگی درست بچگی نکردم...وقتی نوجوون بودم مثل بقیه هم سن و سالام نبودم...پس قطعا من در جوانی هم مثل بقیه نیستم...جامعه کلا بهم ریخته و من از جامعه بیشتر بهم ریختم!

خستم از زندگی و دغدغه هاش...از تفکرات بیهوده...از همش...
انگار واقعا نسبت به خوشی های زندگی بی حس شدم و فقط درداش رو حس میکنم!
اما از بین همه چیز های دنیا...از بین همه اشخاص...فقط یه نفر رو دوستش دارم...بیشتر از خانوادم ...بیشتر از خودم...واقعا دوستش دارم و انگار فقط وقتایی که با اون میگذرونم بهم خوش میگذره!

امروز قراره یکی از دوستای دیگش باهاش بره بیرون...حدس بزن چی؟!
دقیقا مثل وقتایی که ما باهم میریم بیرون میره دم خونشون با موتور دنبالش!
نمیدونم این حسادت من بیجاست یا نه اما داره حسابی منو از تو میخوره!!!!

دیدار دوستان قدیمی

امروز نهم آبان ماه 1399 ساعت 1:05 بامداد

از اونجایی که الان از نیمه شب گذشته نوشته امشب برمیگرده به اتفاقات دیروز...

بعد از مرخصی شبانه که از پادگان گرفتم با دوست هم خدمتیم رفتیم یکم دور زدیم توی خیابونا و جاتون خالی یه مختصر غذایی خوردیم و برگشتم خونه...

بعد از انجام یک سری کارهای معمول و روتین زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که روزگاری همسایمون بود...بعد از حدود 5-6 ماه یا شاید بیشتر رفتم سراغش و یه سری بهش زدم...

به نظرم خیلی تغییر کرده بود...عاقل تر شده بود...تفکراتش پخته تر شده بود...در کل خوشحال شدم از دیدنش...حس میکنم واقعا نیاز داشتم به این ملاقات توی این روزای سرد و تاریک...

با حرف های گرم و امیدبخشش انگار حالمو زیر و رو کرد...حرفاش امیدبخش بود اما بوی دروغ نمیداد...هدایت کننده بود اما بوی نصیحت الکی نمیداد...خلاصه که فکر میکنم بعد از چند روز سخت و طاقت فرسا خدا امروز با قرار دادن این دوست خوب توی راهم دوباره یه انرژی حسابی بهم داد!

اما متاسفانه امروز یه خبری شنیدم از پسرخالم...هم بازی دوران بچگیم که رفته رفته ارتباطم باهاش قطع شد...از دستش خیلی ناراحت بودم به خاطر اینکه خیلی وقته ازم سراغی نگرفته با اینکه خبر سربازی رفتن من توی کل فامیل پیچید و اون به هرحال رفیق صمیمی دوران کودکی و نوجوانی من بود...
شنیدم که گفتن انگار حال روحی خوبی نداره و افسرده شده...گفتم شاید اشتباه از منه که سراغی ازش نگرفتم برای همین تصمیم گرفتم این سکوتی که فکرکنم الان عمرش به چندسال میرسه رو بشکنم و ازش سراغ بگیرم...
در اولین فرصت که مرخصی بعدی رو گرفتم حتما بهش سر میزنم و مطمئنم دیدارمون نوشتنی خواهد بود...

 

                  فعلا شب به خیر تا پست بعدی!!!

اولین اشتراک گذاری چت با غریبه ها

امروز تصمیم گرفتم چت هایی که با غریبه ها انجام میدم رو به اشتراک بذارم!
امیدوارم با خوندنش حس خوب بگیرید (منو هم مسخره نکنید...اگه اشتباهی هم توی زبان انگلیسی دارم مسخرم نکنید:) )

درصد اطمینان

امروز 28 مهرماه 1399 ساعت 10:02 بعد از ظهر

زندگی من به طور عجیب و شگفت انگیزی تغییر کرده...هیچوقت تا به حال حسی شبیه به این نداشتم!

شاید قبلا در طول مسیر زندگیم بارها به احساسات مشابه برخورده باشم اما هیچوقت دقیقا این حس رو تجربه نکرده بودم...زندگی الانم رو میتونم به یک موسیقی گرانج تشبیه کنم!
پر سروصدا...شلوغ...تنها...عصبی...فریاد...غیرقابل کنترل!

قبلا چند باری پیش اومده بود که به فکر خودکشی بیوفتم اما یا به خاطر تمسخر...یا به خاطر جلب توجه یا هزاران چیز مسخره دیگه!
اما این بار حسش فرق داره...این بار دیگه فقط و فقط به این دلیل بهش فکر میکنم چون حس میکنم آخر کاره!
حس میکنم تنها راه نجات و رهایی همینه وگرنه باید بمونم و زجر بکشم و بدون استثنا همه میدونیم که زندگی هرچی جلوتر بره سخت تر میشه و مشکلات هم بزرگ تر میشن...

همیشه فکر میکردم که من توی یک نقطه خاص از زندگیم دچار تحول میشم یا اینکه یه کار خاص انجام میدم...همیشه حسش میکردم که من یه روزی به یه آدم بزرگ تبدیل میشم...یه روزی به آرزوهام میرسم...اما حالا نگاهم کن...!
همیشه با خودم اینطور فکر میکردم و حتی اگه به خودکشی فکر میکردم با این افکار خودمو گول میزدم و ته دلم به خودم و زندگی امید داشتم...برای همین هیچ وقت این قضیه رو جدی نگرفتم...
این بار اما قضیه فرق داره...من تازه کم کم فهمیدم که یه بازندم و هیچوقت قرار نیست هیچکدوم از اون رویاهای بچگانه به وقوع بپیونده...من فقط با هر شکست یکم عصبانی تر شدم و فکر کردم این عصبانیت یه قدم رو به جلو به سمت اهداف بزرگمه!
چرا یکی باید دلش بخواد بدون رویا و آرزو به زندگی ادامه بده...؟!آدمای دیوانه نمیتونن موفق بشن...من یک تنه نمیتونم جلوی این همه آدم مقاومت کنم...افرادی که جوری رفتار میکنن انگار از ابتدای خلقت دشمن من بودن...بی تعارف...من دیگه کم آوردم...من همیشه فقط ادای قوی بودن رو در آوردم...همین باعث شد آدمای اطرافم بیش از اندازه روی من حساب باز کنن اما من فقط یه عوضی بی ارزشم :)

من بیش از توانم بار به دوش کشیدم و بقیه فکر کردن چیزیم نیست چون ادای قوی بودن رو درآوردم...برای همین هیچوقت کسی ازم نپرسید...حالت چطوره؟کمک نیاز نداری؟!
کسایی هم که پرسیدن برای رفع تکلیف پرسیدن...سرگروهبان یگانمون (استواردوم.س) هر روز صبح سوالایی شبیه این میپرسه اما من همیشه با خیر جواب میدم و یه لبخند میزنم...چون من خوب میدونم که مشکلات من برای 90 درصد آدما اهمیت نداره و اون 10 درصد باقیمانده از مشکلات من خوشحال میشن!

همه اینا باعث این میشن که این روزا من خیلی زیاد به فکر خودکشی بیوفتم فقط الان تنها چیزی که اذیتم میکنه اینه که هنوز 100درصد اطمینان پیدا نکردم...برای همین دوست دارم بدونم کسایی که دست به خودکشی زدن اطمینان کامل داشتن یا اینکه اونا هم کاملا مطمئن نبودن...میخوام بدونم هنوز راهی پیش روم هست که کاملا مطمئن نیستم؟!

بازیچه!

امروز هجدهم مهرماه 1399 ساعت 4:10 بعد از ظهر

امروز بعد از حدود 6-7 ماه دوباره به وبلاگ سر زدم...این سرزدن های گاه و بی گاه باعث میشن یه سری چیزا بهم یاد آوری بشه!

امروز حدود سه ماه و نیم میشه که من سربازم و دارم خدمت سربازی رو پشت سر میذارم...
توی روزای سربازی آدم حسای مختلفی رو تجربه میکنه...بعضی از این حس ها قبلا تجربه شدن و بعضی جدیدن...بعضی از این حس ها قبلا تجربه شدن اما نه به این شدت...
خلاصه شو براتون بگم که بیشتر حس هایی که توی سربازی آدم تجربه می کنه ناخوشایندن...مثل حس تحقیر شدن...شکستن غرور...ناراحتی...عدم آزادی و هزاران حس ناخوشایند دیگه!

روابط خونی بی اهمیت

امروز بیست و چهارم اسفند 1398 ساعت 3:33 بعد از ظهر

امروز صبح مثل اکثر روزای عادی از خواب بیدار شدم تا بیام سرکار.
همه چیز طبق روال همیشگی پیش رفت با این تفاوت که امروز موقع استراحت باید میرفتم از بیرون غذا میخریدم...

بعد از اینکه غذا رو خوردم یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم و دیدم حدود 10 دقیقه دیگه زمان دارم...

اینجا چیکار میکنی؟

امروز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 7:45 بعد از ظهر

خیلی وقته به صورت منظم به وبلاگ سر نمیزنم و حتی بیشتر مواقع سر میزنم اما مطلبی پست نمیکنم...

جدیدا اینجا تبدیل شده به مکانی برای تخلیه!!! هر زمانی که بعد از یه مدت طولانی دیگه جونم به لبم میرسه میام و یه پست میذارم :|

چند وقت پیش مطلبی نوشتم با عنوان آدم باید به یه جایی متعلق باشه!!! و امروز داشتم دوباره درباره همین قضیه فکر میکردم...

بد نیست بدونید که من درحال حاظر سه شغل دارم که روزهای هفتم بینشون تقسیم شده بنابراین من توی سه تا محیط کاملا متفاوت از هم دیگه درحال رفت و آمد و گذران عمر هستم :)

هر کدوم از این محیط ها برای خودشون خوبی ها و بدی هایی دارن اما در کل هیچ کدوم برای من رضایت بخش نیست!
بحث فرار از کار و یا تنبلی نیست... آدم باید به شغلش عشق و علاقه داشته باشه...باید توی محیط راحت باشه جدا از سختی های کار!

یکی از این مسایل که من رو خیلی توی این محیط ها می رنجونه تملق و تک و تعارف های الکی کاسب ها از همدیگس! واقعا اعصاب آدم رو بهم میریزه به خصوص که اگه جایی تنها باشن پشت سر همدیگه حرف میزنن و این عملا نشون دهنده اینه که به هیچ کدوم از اون تعریف هایی که از هم میکنن اعتقاد ندارن!
اینجا کسی به خاطر داشتن مهارت در کارش یا هر نکته مثبت دیگه مورد تمجید و احترام بقیه قرار نمیگیره بلکه فقط به خاطر یه سری مسایل احمقانه مثل پول یا شهرت یا داشتن پست و مقام (هرچند کوچیک) شایسته احترام میشه!!! surprise

به هرحال باتوجه به همه این حرف ها و تمام این خستگی های روحی که نتیجه تجاوزهای روحی اطرافیانه به خودم گفتم اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ و یه تصمیم جدید گرفتم که البته دلایل دیگه هم داره!

تصمیم گرفتم برم خدمت سربازی...اینطوری هم یکم از جامعه دور میشم (جامعه برام کوچیکتر میشه) هم یکی از مراحل نسبتا سخت (حداقل به گفته دیگران) رو پشت سر میذارم و یکی دیگه از مزایای این تصمیم اینه که سدی که جلوی راه تحصیلم ساخته شده رو میتونم پشت سر بذارم! بالاخره منم برای خودم رویایی دارم که باید بهش برسم :)))

آدم باید به یه جایی متعلق باشه!!!

امروز دوشنبه 31 تیرماه 1398 ساعت 11:30 بعد از ظهر

بد نیست آدم از کمبودهایی که حس میکنه حرف بزنه به خصوص وقتی جایی قرار داره که کسی نمیشناستش و قرار نیست قضاوتش کنه یا علیه خودش استفادش کنه!

یکی از کمبودهایی که تا به حال خیلی حسش کردم...(میشه گفت از دوران کودکی بگیر تا همین الان که نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم) حس متعلق به جایی یا گروهی بودنه...!

بذارید چندتا داستان براتون بنویسم از دوران مختلف توی زندگیم...

1) یادم میاد یه زمانی توی یه خونه زندگی میکردیم که درش سبز رنگ بود و من همیشه وقتی میخواستم بهش اشاره کنم میگفتم خونه در سبزه! راستش خونه های قبل از خونه در سبزه رو یادم نیست...منظورم اینه که قدیمی ترین خاطرات من مربوط میشه به همون خونه با این که عکس های خانوادگی گویای اینه که قبل از خونه در سبزه توی خونه های دیگه هم زندگی کردم اما اصلا یادم نیست:)
اون زمان که اونجا زندگی میکردیم یه همسایه داشتیم که بچشون نسبتا همسن من و برادرم بود (از من بزرگتر بود و از برادرم کوچیکتر)...و به همین دلیل هم بازی ما بود...یا بهتره بگم هم بازی برادرم بود...!
وقتایی که برادرم خونه نبود ما باهم هم بازی بودیم اما وقتایی که برادرم خونه بود اونا هم بازی بودن و من بیشتر تماشاچی! (اصولا بچه ها میرن بیرون باهم فوتبال بازی کنن...حالا در نظر بگیرید که من نه فوتبال بلدم و نه علاقه ای بهش دارم! پس چرا باید دلشون بخواد با من بازی کنن؟!)

2)روزی رو یادم میاد که از خونه در سبزه اسباب کشی کرده بودیم و اولین روزی بود که من قرار بود خونه جدید رو ببینم!
وقتی وارد خونه شدم یه حیاط نسبتا کوچیک رو جلوم دیدم با یه سراشیبی به سمت پارکینگ مجتمع مسکونی و توی سراشیبی برادرم رو دیدم که داشت با بچه یکی از همسایه ها فوتبال بازی میکرد :( ...
من نه به اونا تعلق داشتم و نه به گروه دخترا توی ساختمون...گرچه سعی میکردم با هر دو گروه سازگار بشم و زمان هایی رو باهاشون سپری کنم اما واقعا من به هیچکدوم تعلق نداشتم!

3)همیشه توی مدرسه دلم میخواست عضو یه اکیپ خاص باشم...دلم نمیخواست با همه دوست باشم یا دوستی نداشته باشم! فقط میخواستم عضو یکی از اون اکیپ های لعنتی باشم! و درضمن توی زنگ های ورزش من همیشه میرفتم برای خودم میگشتم چون نه من علاقه ای به فوتبال داشتم و نه تیمی علاقه داشت من عضوش باشم! (اینو انصافا درک میکنم!)

حالا که بزرگتر شدم حس میکنم انگار من کلا به جایی تعلق ندارم!
حس میکنم جامعه من رو و من جامعه رو طرد کردم!
حس میکنم جامعه همیشه درحال سرزنش من و من همیشه درحال سرزنش جامعم!

فعلا دیگه حرفی نیست!

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan