Forgotten Son

دیدار دوستان قدیمی

امروز نهم آبان ماه 1399 ساعت 1:05 بامداد

از اونجایی که الان از نیمه شب گذشته نوشته امشب برمیگرده به اتفاقات دیروز...

بعد از مرخصی شبانه که از پادگان گرفتم با دوست هم خدمتیم رفتیم یکم دور زدیم توی خیابونا و جاتون خالی یه مختصر غذایی خوردیم و برگشتم خونه...

بعد از انجام یک سری کارهای معمول و روتین زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که روزگاری همسایمون بود...بعد از حدود 5-6 ماه یا شاید بیشتر رفتم سراغش و یه سری بهش زدم...

به نظرم خیلی تغییر کرده بود...عاقل تر شده بود...تفکراتش پخته تر شده بود...در کل خوشحال شدم از دیدنش...حس میکنم واقعا نیاز داشتم به این ملاقات توی این روزای سرد و تاریک...

با حرف های گرم و امیدبخشش انگار حالمو زیر و رو کرد...حرفاش امیدبخش بود اما بوی دروغ نمیداد...هدایت کننده بود اما بوی نصیحت الکی نمیداد...خلاصه که فکر میکنم بعد از چند روز سخت و طاقت فرسا خدا امروز با قرار دادن این دوست خوب توی راهم دوباره یه انرژی حسابی بهم داد!

اما متاسفانه امروز یه خبری شنیدم از پسرخالم...هم بازی دوران بچگیم که رفته رفته ارتباطم باهاش قطع شد...از دستش خیلی ناراحت بودم به خاطر اینکه خیلی وقته ازم سراغی نگرفته با اینکه خبر سربازی رفتن من توی کل فامیل پیچید و اون به هرحال رفیق صمیمی دوران کودکی و نوجوانی من بود...
شنیدم که گفتن انگار حال روحی خوبی نداره و افسرده شده...گفتم شاید اشتباه از منه که سراغی ازش نگرفتم برای همین تصمیم گرفتم این سکوتی که فکرکنم الان عمرش به چندسال میرسه رو بشکنم و ازش سراغ بگیرم...
در اولین فرصت که مرخصی بعدی رو گرفتم حتما بهش سر میزنم و مطمئنم دیدارمون نوشتنی خواهد بود...

 

                  فعلا شب به خیر تا پست بعدی!!!

اولین اشتراک گذاری چت با غریبه ها

امروز تصمیم گرفتم چت هایی که با غریبه ها انجام میدم رو به اشتراک بذارم!
امیدوارم با خوندنش حس خوب بگیرید (منو هم مسخره نکنید...اگه اشتباهی هم توی زبان انگلیسی دارم مسخرم نکنید:) )

Designed By Erfan Powered by Bayan