Forgotten Son

امواج حسادت

امروز دوشنبه بیست و هفتم تیرماه 1401 ساعت 6:36 بعد از ظهر

چقدر خوب که من هنوز این وبلاگ رو نگه داشتم و هربار که فکر پاک کردنش به ذهنم خطور کرد با خودم گفتم خب که چی حالا بذار باشه!

حقیقتا وقتی خیلی حالم گرفته و داغونم بهش برمیگردم...مثل یه سنگر یه پناهگاه...انگار که همه دنیا پشت من رو خالی کردن و جلوی دهنم رو گرفتن که فریاد نزنم و این تیک تیک کیبورد تنها شورش من در برابر تمام درد و رنجم و تمام دنیاست!!!

دیگه حتی برام مهم نیست که کسی این متن ها رو میخونه یا نه!
اگر برام مهم بود و میخواستم لایک و کامنت بگیرم امروز مثل همه مردم دیگه که 24 ساعته سرشون توی گوشی هاشونه این نوشته های لعنتی رو با آب و تاب بیشتر و یه عکس مسخره توی اینستاگرام انتشار میدادم شاید یه روزی ازش پولم در میاوردم!
اما قصد من این نیست...یکی از کسایی که محکم جلوی دهن منو گرفته که مبادا این صدای ترسان و لرزان کمی بیشتر قدرت بگیره و به گوش کسی برسه خودمم!!!
من دلم نمیخواد کسی ضجه من رو بشنوه...کسی برام دل بسوزونه یا بخواد بهم کمک کنه!
من فقط میخوام فریاد بزنم اما کسی نشنوه...من میخوام ضجه بزنم اما کسی نفهمه...من میخوام زار بزنم ولی زیرآب...

بگذریم...سال هاست که از زمان نوجوانی من گذشته و من الان یه جوان محسوب میشم اما چه میدونم این تقصیر کیه شاید اینم تقصیر منه که یه مقدار زمان بندی های زندگی من بهم ریخت...
زمان بچگی درست بچگی نکردم...وقتی نوجوون بودم مثل بقیه هم سن و سالام نبودم...پس قطعا من در جوانی هم مثل بقیه نیستم...جامعه کلا بهم ریخته و من از جامعه بیشتر بهم ریختم!

خستم از زندگی و دغدغه هاش...از تفکرات بیهوده...از همش...
انگار واقعا نسبت به خوشی های زندگی بی حس شدم و فقط درداش رو حس میکنم!
اما از بین همه چیز های دنیا...از بین همه اشخاص...فقط یه نفر رو دوستش دارم...بیشتر از خانوادم ...بیشتر از خودم...واقعا دوستش دارم و انگار فقط وقتایی که با اون میگذرونم بهم خوش میگذره!

امروز قراره یکی از دوستای دیگش باهاش بره بیرون...حدس بزن چی؟!
دقیقا مثل وقتایی که ما باهم میریم بیرون میره دم خونشون با موتور دنبالش!
نمیدونم این حسادت من بیجاست یا نه اما داره حسابی منو از تو میخوره!!!!

Designed By Erfan Powered by Bayan