Forgotten Son

تبدیل خلوت گردی به بحث داغ!

امروز روز سه شنبه 1397/12/14


دیشب خواستم مثل خیلی از شبای دیگه برم بیرون قدم بزنم و یکم با خودم خلوت کنم...

وسطای راه که رسیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم تماس از دست رفته دارم!!!

دوست که چه عرض کنم...همکلاسی قدیمیم بود...گفت هر وقت خواستی بری بیرون بگو منم بیام یه سری حرف دارم باهم بزنیم...

منم گفتم من همین الان بیرونم بیا بیرون تا باهم حرف بزنیم...

خلاصه بیرون رفتن من به بهانه خلوت و باز شدن دل بود که تبدیل شد به یک گفتگوی دو نفره پرهیجان و آشوب برانگیز!!! (البته اصولا آشوب های من ذهنیه...کلا آدم شری نیستم:) )

آخرین گام امروز

ساعت 10:47 روز جمعه 1397/12/10

یادتونه گفتم اولین باره میخوام برم جایی شاگردی (یا هرچی اسمشو میذارید)؟

امشب بعد از کلی بحث و جدل و به دنبالش استرس سر این قضیه که برم سر کار یا نرم...بالاخره تصمیم بر این شد که برم سرکار تا اینکه تکلیف مغازه خودمون هم معلوم بشه...اگه اوضاع درست شد و تونستیم هزینه تعمیر مغازه و خرید دوباره اجناس رو جور کنیم دوباره برگردم مغازه خودمون...

به هرحال قراره فردا صبح برم اداره بهداشت برای یه سری آزمایش و اینطور چیزا برای دریافت کارت بهداشت.

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...

اما امشب دوباره به این فکر افتادم که این چه زندگی شد برای من که این سر و اون سرش رو یه عده دیگه گرفتن می کشن و هرکدوم فکر می کنن دارن به نفع من کار می کنن! درحالی که حتی یه لحظه به این فکر نمی کنن که خودم چی دوست دارم...علاقه و استعدادم چیه؟

تا کی قراره این قضایا کش پیدا کنه و منم با مسکن "در آینده درست میشه" و "بالاخره یه روز به خودم هم میرسم" خودمو آروم کنم...خدا میدونه...

بعدا از اول تمام داستان رو براتون توضیج میدم تا خوب متوجه بشید...من متاسفانه یا خوشبختانه جزو اون دسته از آدمام که اول بقیه(خانواده منظورمه اما درباب رفاقت هم صدق میکنه اما متاسفانه فعلا رفیقی برام نمونده) بعد خودم...

امیدوارم کارای شماهم خوب پیش بره :)

دو اتفاق مهم امروز

امروز جمعه دهم اسفندماه سال 97

امروز با توجه به اتفاقات اخیر که بعدا تو مطالب دیگه مفصل بهش می پردازم یه قراری داشتم که باید بهش می رسیدم درباره صحبت با یکی دو نفر از کسایی که دوستان باهاشون هماهنگ کرده بودن تا برای ما یه شغل تو دم و دستگاهشون دست و پا کنن...

فکر کنم حدودای ساعت 9 بیدار شدم و از اونجایی که قرارمون ساعت 10 بود مجبور شدم بدون خوردن صبحانه راهی مقصد بشم.

خلاصه بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به مقصد و چشم به هم زدم یهو دیدم توی یه فضای ناآشنام با یه مشت غریبه دور و برم...گفتن بشین صحبت کن درباره اینکه قضیه چطوریاست...برای چقدر وقت میخوای اینجا کار کنی؟ شرایط رفت و آمدت چطوریه؟ و...

منم راستشو بخواید اولین بارم بود برای شاگردی رفته بودم جایی...در کل من آدم کم رو و خجالتی تازه حالا توی این شرایط گیر کرده بودم با سه چهارتا آدم غریبه دور و برم!

خسته تون نکنم و قضیه رو ببندم بریم سر دومی...یعد از کلی استرس و سرخ و سفید شدن و شنیدن شرایطشون بهشون گفتم من فعلا شرایطم هنوز کامل مشخص نیست...اجازه بدید برم هم یکم فکر کنم هم با خانواده یکم شرایطو بسنجم و بعد بهتون خبر میدم که از پانزدهم این ماه میام یا نه... (جای من و اونا عوض شد...نه؟ :) )

 

اتفاق بعدی این بود که مهمونی دعوت داشتیم خونه خالم...از این مهمونی های دوره ای ماهی یکبار...همیشه این مهمونیا برای من مثل یه چالش بوده!

راستش توی فامیل افرادی هستن که به دلایلی که بعدا کامل تعریف می کنم هیچ جوره قابل تحمل نیستن برای من!!!

جدا از این مسائل من کلا با مهمونی و توی جمع بودن حال نمی کنم...بماند که همیشه در مواقعی که تنهایی بهم فشار میاره حس می کنم بدجوری به جمع نیاز دارم...حتی شده بعضی وقتا توی قدم زدنای تک پرانم یه جوری بهم فشار میاد که دلم میخواد فقط برم در خونه یه آشنا رو بزنم و بگم میشه منو راه بدید بیام تو؟؟؟ اما دریغ که هروقت میرم توی جمع می بینم سرابی بیش نبوده!

این مهمونی امروزم از این قائله مستثنا نبود...حس میکردم بهش نیاز دارم اما تا رفتم توی مهمونی چیزی جز تجاوز روحی نصیبم نشد!!!

 

اینم از دو تا اتفاق امروز من :(

خدافظ

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan