Forgotten Son

تبدیل خلوت گردی به بحث داغ!

امروز روز سه شنبه 1397/12/14


دیشب خواستم مثل خیلی از شبای دیگه برم بیرون قدم بزنم و یکم با خودم خلوت کنم...

وسطای راه که رسیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم تماس از دست رفته دارم!!!

دوست که چه عرض کنم...همکلاسی قدیمیم بود...گفت هر وقت خواستی بری بیرون بگو منم بیام یه سری حرف دارم باهم بزنیم...

منم گفتم من همین الان بیرونم بیا بیرون تا باهم حرف بزنیم...

خلاصه بیرون رفتن من به بهانه خلوت و باز شدن دل بود که تبدیل شد به یک گفتگوی دو نفره پرهیجان و آشوب برانگیز!!! (البته اصولا آشوب های من ذهنیه...کلا آدم شری نیستم:) )

اولش که رسید شروع کردیم به سلام و احوال پرسی و من دستم رو بردم جلو که دست بدم اما ناگهان دیدم اون آغوشش رو باز کرد!!!

جا خوردم اما سعی کردم عادی رفتار کنم خودمو پس کشیدم و اونم به یه دست سر شونه زدن بسنده کرد منم برای تلطیف فضا گفتم: یعنی اینقدر دلت برام تنگ شده؟!

از اونجایی که دیشب هوا خیلی سرد بود و حسابی باد میومد تصمیم گرفتیم بریم توی یه جای بسته حرف بزنیم...

رفتیم توی مسجد (جالب اینجاست هیچ کدوممون اهل مسجد نیستیم اما بهش پناه بردیم) و یه گوشه ای نشستیم که حرف بزنیم...

گفتم خب شروع کن...

یه کم فکر کرد و شروع کرد به تعریف کردن یه مسئله اقتصادی که از قبل باهم دربارش حرف زده بودیم...(ایناش مهم نیست)

چیزی که مهمه اینه که این همکلاسی قدیمی من خیلی تو فکر پول درآوردنه...البته کیه که نباشه اما این بنده خدا دیگه حسابی همه زندگیش پول درآوردنه!!!

البته اونم شرایط سختی تو زندگیش داشته و به نظر من تفکرات آدما حاصل اتفاقات زندگیشونه؛ اما خب منم شرایط سخت خودمو دارم و همچنین تفکرات خودمو...!

تا اینجا بحث کاملا اقتصادی و درباره کاروکاسبی بود اما کم کم سر بحث های دیگه رو باز کرد که منم ترجیحم همین بود...

شروع کرد به گفتن اینکه من نمیدونم باید چیکار کنم...نمیدونم چی درسته و چی غلط!!!

و کم کم بحث رو کشوند به دانشگاه (من هنوز دانشگاه نرفتم و اون فکر میکنه تو این قضیه از من جلوتره)...گفت توی دانشگاه فلان دختره فلان طوره فلان دختره فلان بدی رو داره اما من اخلاقشو دوست دارم...خلاصشو براتون بگم میخواست از این که رفته توی محیط دانشگاه و با دخترا می پلکه به عنوان یه امتیاز مثبت استفاده کنه (انگار که مسابقس :( ) و هر از چندگاهی لا به لای حرفاش حرف هایی به میون میاورد از قضایای جنسی و وقتی که من بهش خندیدم گفت: چرا مثل بچه های 5ساله وقتی از این حرفا میزنم میخندی؟! نمیدونست که خنده تلخ من از گریه غم انگیزتره!

این حرفش باعث دلخوری من شد اما من کلا آدمی نیستم که به کسی بگم از حرفش یا کارش دلخور شدم...به خصوص این اواخر...دیگه خیلی حوصله بحث و جدل ندازم...اما اینجا میگم خنده من قضیش چیه...

بحث این خنده من برمیگرده به این طرز تفکرم که احساس میکنم مردم زیاد توی روابطشون (حتی روابط روزمرشون) به مسائل جنسی فکر می کنن و خیلی هم بهش اهمیت میدن...(این بحث خودش شاید در کمترین حالت یه پست جداگونه بخواد پس بگذریم...)

یه موضوع دیگه که مطرح کرد و دربارش صحبت کرد این بود که به نظر من آدمی که خرابه (چه از نظر روحی چه فکری و چه اخلاقی) ارزش وقت گذاشتن و درست کردن نداره!
یکی از توصیه هایی که ایشون همیشه به من میکنه اینه که آدم چون موجود اجتماعیه باید توی جامعه باشه و با بقیه ارتباط برقرارکنه اما من نظر دیگه ای دارم که البته خیلی هم در تضاد با این قضیه نیست...حرف من اینه که خویه آدم توی جامعه باشه اما نه به هرقیمتی...نه به قیمت همرنگ جماعت شدن...نه به قیمت زیرپا گذاشتن عقاید و تفکرات خودت...نه اینطوری که وقتی جامعه طردت میکنه بخوای زوری باهاشون بجوشی!
اما اگه من بخوام برای وضعیت فعلی جامعه و شرایط فعلی جامعه دنبال مقصر بگردم قطعا یکیشون همین همکلاسی سابقه منه! چراکه این طور افراد معتقدن باید به جامعه ورود کرد و باهاشون هرطور هست جوشید اما حاضر نیستن برای آدم شکست خورده ای (از هر نظر) وقت بذارن و به کسی کمک کنن...اینطور افراد معتقدن باید سوار جامعه شد تا به هدف های شخصیت برسی...خب من ترجیح میدم تکی و خارج از جمع خودخواه باشم تا اینکه توی جامعه باشم و خودخواه باشم!!!

خلاصه دیگه از مسجد زدیم بیرون و رفتیم قدم بزنیم...هوا هنوز سرد بود و بادهم میومد...

رفتیم توی یه پارک همون نزدیک برای اینکه من اصرار داشتم میخوام سیگار بکشم...اونم گفت هوا سرده به منم یه نخ بده (سیگار نمیکشه فقط خواست همرنگ من بشه انگار که من کار خیلی شاخی انجام میدم!!!)

اونجا بهش گفتم که من با بعضی از طرز تفکراتش مخالفم مثل اینکه باید توی زندگی به سرعت ثروت جمع کنی و از هرراهی هست اینکارو انجام بدی!
ازش سوال کردم فکر میکنی بعد از مرگ چه اتفاقی قراره بیوفته؟ (سوالی که چند وقته حسابی درگیرشم!)
گفت برام مهم نیست...
جواب دادم به نظر من اشتباهه چون باید آدم یه اعتقاد قوی داشته باشه به اینکه بعد از مرگ چه اتفاقی براش میوفته...حالا میخواد اعتقادش این باشه که بعد مرگش همه چیز تموم میشه و میخواد اعتقادش این باشه که خدایی هست و حساب و کتابی! چراکه اینطوریه که میتونه قاطعانه برای مسیر زندگیش (زندگی دنیوی) تصمیم گیری کنه!
گفت من یه جایی خوندم که مهم نیست زندگی پس از مرگ چطوریه و وجود داره یا نه مهم اینه که این زندگی که توش هستی رو خوب بسازی...
گفتم درسته که باید زندگیتو خوب بسازی اما به نظر من منظور این نیست که فقط دنبال مال و ثروت بری! به نظر من آدم وقتی زندگیش درسته که اون کاری رو بکنه که بهش عشق و علاقه داره نه اینکه هرطوری که هست پول دار بشه!
گفت اینی که تو میگی یه چیز تئوریه...اما من توی وسط ماجرام و میدونم باید به هر قیمتی پول درآورد...چون حتی دنبال علاقه رفتن هم الکی نیست و پول میخواد! (جالب اینجاست که من نسبت به اون بیشتر نیاز به پول دارم و عملا من یه خانواده ورشکسته دارم که باید با همراهیشون بدهیا رو تسویه کنم!)
البته اینو اضافه کنم که من اینو قبول دارم که دنبال علاقه رفتن هم پول میخواد اما آدم نباید هدف رو گم کنه...و اینکه حرف من این نیست که پول درآوردن بده...حرفم اینه آدم نباید بذاره زندگیش به سمتی بره که یهو چشم باز کنه ببینه همه وقتشو صرف پول درآوردن کرده و حتی به علایقش فکر هم نکرده!

همینطور که این بحث داغ رو پیش میبردیم کم کم راه افتادیم به سمت خیابون و کنار خیابون قدم زدیم...

گفتم به نظر من این که تو میگی تفکرات همه غلطه اشتباهه!
گفت من همچین حرفی نزدم...من میگم تفکرات بقیه تئوریه اما من تفکراتم اون طوره که توی زندگی واقع بینانه بدرد میخوره!
گفتم خب همینم به نظر من اشتباهه چرا تو میگی بقیه تفکرشون تئوریه؟ بقیه هم بالاخره دارن توی دنیا زندگی میکنن اونام تفکراتشون رو از زندگی برداشت کردن!
گفت من به نظرات بقیه اهمیت میدم و گوش میکنم اما نظرشون برام مهم نیست!
گفتم خب اینکه با یه گارد بسته بری بشینی پای صحبت و درمورد تفکراتتون حرف بزنی که خیلی احمقانس!مردم باهم حرف میزنن و نظرات و تفکراتشون رو به اشتراک میذارن که بتونن تفکرات خودشون رو ارتقا بدن حالا تو اگه با این دید بری جلو که 100درصد همه چیز رو میدونی و اشتباه نمیکنی خیلی بده چون ذهنت دربرابر اون ارتقا تفکر مقاومت میکنه!

خلاصش کنم براتون یکم دیگه قدم زدیم و بقیه صحبت ها درباره این بود که به من میگفت زیاد به زندگی پس از مرگ فکر نکن چون الآنت رو از دست میدی...

که البته بیراه هم نمی گفت اینم قضیش مثل علاقه و پوله...نمیگم نباید دربارش فکر کرد اما باید به زندگی فعلی هم توجه کرد...!

خلاصه اینم از مکالمه دو آدم با ذهن های مشغول و هنوز گمراه...اما به نظرم بهتره که آدم هیچوقت فکر نکنه کامله و سعی در ارتقا و تکامل خودش داشته باشه...

پ.ن: ای کاش حالشو داشتم یه سری جزئیات دیگه رو هم مینوشتم اما احتمالا بعدا در پست های دیگه دربارش میگم!

جالب بود 
ای ول 
ممنون
ممنون :)
هرگز تسلیم نشوید، امروز سخت است وفردا سخت  تر، اما پس فردا روز روشنی برای تان خواهد بود. (جک ما). سلام گفتم شاید  جمله های ابتدانیاز باشه، امیدوارم خیلی از عقاید دوستتون تاثیر نگیرید. چرا دنبال  هدف هاتون نمیرید درست اول بقیه اما قبل از بقیه خودمون هستیم مگه نه؟  توی سختی ها و محدودیت هاست که الماس ها می درخشند‌(این کامنت برای پست قبلم هست) یه سوال بپرسم؟

سلام
ممنون از این که وقت گذاشتید و خوندید و پوزش بابت تاخیر در پاسخ دهی...
حرف شما درسته که آدم اول باید به خودش اهمیت بده اما خب نمیدونم چرا من نمیتونم...منظورم اینه که همیشه اهداف خانواده برام در اولویت بوده و هست حتی همین الان...(الان میخوام یه پست دیگه بذارم و این چند روزی که نبودم رو تعریف کنم که شامل این قضیه هم هست!)
سوالتون رو بپرسید خوشحال میشم سعی میکنم با صداقت جواب بدم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan